۸/۰۵/۱۳۸۸

پرسیدم:چه خبر؟گفت :هیچی ,مثل همیشه...می گذره دیگه
.
.
.
و در یکی از این روز ها که مثل همیشه است ،خبر می رسد که ازدواج کرده
و من در عجب می مانم که ازدواج,چه مسئله ی ساده ،یکنواخت ,آنی و جز "مثل همیشه های زندگی ای" است
.
...اما من میدانم که وقتی او ازدواج کرد،هیچ چیز مثل همیشه نخواهد بود

۷/۲۸/۱۳۸۸

احساسی که ما از حضور افراد در زندگی خود داریم،به آسانی قابل جایگزینیست.با کمی تلاش و اندکی صبر فرد(افراد) دیگری موجب بر انگیختن همان احساس(ات) خواه(ن)د شد...این "خود"ِ افراد هستند که هیچ وقت،به هیچ نحو قابل جایگزینی نیستند...و این قسمت تراژیک داستان است

۷/۱۹/۱۳۸۸

هر کدوم تو یه دستشون یه چیزبرگره و با دست آزادشون دستای همو گرفتن. روی همبرگرا پر سس دو رنگه.دختر به نون ساندویچ گاز عمیقی می زنه.سس به همراه قسمت جالبی از مخلفات بیرون می ریزه. دختر دست پسر رو ول می کنه تا محتویات بیرون ریخته شده رو با دو دست جمع کنه و سر جاش هل بده.کاهو و پنیر رو بر میگردونه سر جاش تو نون.یه آن می خواد انگشتاشو لیس بزنه که بعد منصرف می شه و با دستمال کاغذی پاک می کندشون.یادش می ره دستشو به زیر دست پسر رو میز منتقل کنه .با دو دست ساندویچ رو می گیره و از تسلطی که بر چیز برگرش پیدا کرده , رضایتمندانه لبخند می زنه.
پسر ,خوردن چیز برگر رو ول میکنه .چند ثانیه دختر رو نگاه می کنه بعد میگه:یه دستی بخورش.مهم نیس بریزه رو میز یا کثیف شه...میخوام دستت رو بگیرم...

 هیوا-تجریش
پنجشنبه



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]