۹/۰۲/۱۳۸۸

همکار

 از دانشگاه میام بیرون.کتاب جلد گالینگور سنگینی دستمه که بزرگ،طلاکوب روش نوشته :سازه های فولادی
به خودم فحش میدم که به خاطر نیم صفحه مجبور شدم چیز به این سنگینی رو بزنم زیر بغلم ببرم دانشگاه.به میرقادری بیشتر فحش می دم که یه همچین کتابی نوشته و تازه این مرثیه دو جلد دیگه هم ادامه داره.
از کنار ساختمون در حال ساختی رد میشم .از معدود بنا هایی که تو تبریز، به جای بتن آرمه داره اسکلت فلز ساخته میشه. کنجکاو نگاه میکنم,سعی میکنم ذخیره ی نه چندان زیاد دانش فولادیم رو محکی علمی بزنم.شماره تیری,شکل مقطعی,نوع جوشی...هر چیز امیدوار کننده ای که حاکی از درکی هر چند کم ،از یه درس سه واحدی باشه
جوشکار,پسر جوونیه.فاصله اش ازم زیاد نیست.از جلوش که رد می شم دست از کار میکشه و نگاه میکنه.چند ثایه ای مکث میکنه .رو کتاب دقیق میشه.5-4 متر که ازش دور میشم داد میزنه
!!!..."چه طوری همکار؟"



نظرات:
جالب! خنده دار! همکار! عمله! عمران! کل کردن! تو! هستم!ساختار جدید و مسخره,کامنت من! همین!
 
باید زودتر بهت می گفت. خیلی این پا اون پا کرده بنده خدا تا یه صمیمیت کوچیک بی هدف بهت بده. اینش مهم نیست که همکارش بودی واقعا یا نه. مهم همون یه لبخند کوچیکیه که چند ثانیه رو لب هردوتون مونده و بعد هم به اندازه ی یه پست اینجا فقط یادش کردی...
منو نمیشناسی احتمالا. اما من فک می کنم تو همونی باشی که شادی یه زمانی خیلی ازت با اسم فره یاد میکرد! و همونی که فاطمه می گه یه زمانی اومدی خوابگاه که من نبودم و از قضا تو یکی شبیه ماهایی. دلایلم بسه واسه آشنایی دیگه! نیست؟! چه اهمیت داره که ندیدمت تا حالا. آشناییم.
(دهنم سرویس شد تا واست یه کامنت گذاشتم)
 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]