۱۰/۰۶/۱۳۸۷

Tiny Little People-part 3

دماغ  پسر شکسته بود.نه طوری که بشه ازش یه داستان جالب احساسی ساخت.بلکه این قدر مسخره که اگه داستان چه طور شکستن دماغش نقل نمی شد؛جای بیشتری برای خلاقیت و برانگیختن احساسات طرف مقابل میذاشت.


داستان مضحکی بود ,تو خوابگاه با پاهاش سر و ته از تختخواب طبقه ی دوم آویزون شده بود و سعی می کرد "پرتابه"ای که تو دستش بود تو سطل آشغال دم در اتاق بندازه.بار اولش نبود؛ اگه 6 ساله مهندس نمی شد مطمئن بود از همین حالا در انجام حرکات آکروباتیک دکتراش رو هم گرفته.این دفعه ولی تعادلش بهم ریخت با کله افتاد پایین .دماغش به گوشه ی تختخواب زیری خورد و کلی خون ازش رفت .ارتفاع دو تا تخت رو هم 2 متر هم نمی شد.تازه با اون استیل افتادن دستش باید ضرب میخورد ,دست بالا پاش می شکست !ولی دماغ؟اونم وسط صورت؟رو خط تقارن بدنش؟قشنگ تو منظر بیننده؟اصلا هنری نبود...هیچ خوب نبود...مرده شور ببرن تقدیرو که فقط تو فیلما هنری عمل می کنه!


 دختر وقتی شنید دماغ پسر شکسته , 0.973 ثانیه فکر کرد.


به پسر به دماغش ...به این که باید یه "کاری" بکنه.یه حرکتی,یه واکنشی...به این که نمیدونه وقتی یکی سر و ته از تختخواب مییفته پایین و دماغش میشکنه,چی کار باید کرد.


چرا هیج جا ندیده بود؟چرا هیچ جا نخونده بود؟تمام داستانایی که میدونست مربوط به آدمایی به درد نخور با شرایطی دور ار ذهن و هنری یا تو  یه تایتانیک ِ بی خاصیت گیر افتاده بودن یا پسر به زور رفته بود جنگ و دختر هی منتظر بود تا برگرده!تو ی این داستانا که هر بی شعور بی ذوقی هم بلده چی کار کنه...تو اونا لااقل پسر میدونست دختر دوسش داره ,همو دوس داشتن میدونستن همو میخوان و همه چی تموم بود,بعدشم نامه نگداری های رمانتیک بی محتوا یا انتظار بی پایان شروع می شد...داستان اون, این داستانا نیست ولی.چرا هیچ داستانی نمیشناخت تو مایه های پسر احمقی که سر و ته از تختخواب بی خاصیتش آویزون شده و معلوم نیست چه زهرماری رو میخواد تو کدوم گوری پرت کنه و دختری احمق تر از پسر-که خودش باشه-هست که از پسر خوشش مییاد و هیچ کاری نمیتونه بکنه. اصلا نمیدونه چی کار باید بکنه،اصلا معلوم نیست پسر بدونه دختر وجود هم داره!


 


 با تقریب خوبی شاید از داستانای بالا باید نتیجه گیری کنه که "گریه"کنه.حداقل گریه.تعدیل شده ی "cold mountain" حداقل باید گریه کردن باشه.باید گریه کنه که لااقل خودش باور کنه پسری که فول-تایم تو سیرک خوابگاه کار می کنه و پارت-تایم سری به دانشگاه میزنه رو دوست داره.حالا که هیچ کس بهش یاد نمیداد وقتی دختری پسری رو دوس داره چی کار باید بکنه ,گریه خواهد کرد بدون این که بدونه حرکتش متناسب با شرایط هست یا نه.به پهنای صورت اشک خواهد ریخت ,به حال خودش که هیچ کاری از دستش بر نمییاد زار خواهد زد...شاید پسر مثل همون فیلما بفهمه...شاید بفهمه که دختر دوسش داره.


0.973 ثانیه بعد ،دختر گریه میکرد.


 + و +


 *پیوست:ماحصل 3 ترم دانشگاه رفتن من و مدت ها وبگردی دیدن و شنیدن داستانایی مشابه داستانای بالا بود.هر از گاهی فکر میکنم اگر مدیریت روابطمون بر اساس دونسته های خودمون بود،اگر "نمیدیدیم" ،اگر از "کلیشه ی حماقت شدن "وحشت نمیکردیم,اگر واقعا امکانی بود برای تجربه کردن,فرصتی برای ارتباط ,اتفاقی که بیفته و ما جز ش باشیم؛نتیجه ی بهتری میگرفتیم.آش رشته ای که واسه خودمون درست کردیم نتیجه ی در تعادل نبودن دونسته ها و تجربیاتمونه...حداقل اگه قرار نیست یادمون بِدن چیزی هم نشونمون نَدن.


 


نظرات:
فرانک بهتره یه کم ...فقط یه کم به این داستان دقیق تر نگاه کنی...شاید خیلی چیزای دیگه ببینی...دلیلی نداره چیزی که نمی بینی وجود نداشته باشه...بیا پیش خودم تا دیدتو باز کنم :)) ...D:
 
این حرفه
حالا اگه تلاش کنی همینایی که میدونی دیدی و اینا رو بخوای بتجربی شون. چی میشه؟
 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]