۸/۰۸/۱۳۸۷

Tiny Little People-part 2

این طور نیست که جیگرش رو نداشته باشه ،بحث جیگر نیست آخه…اگر صحبت سر دل داشتن و حرف زدن و منطقی بودن باشه که هیچ وقت کم نمی آره .اگه بحث سر منطق بود ؛اگه فکر می کرد کارش منطقیه که دیگه معطل نمی کرد…داستان , داستان دیگه ایه ولی…آخه چی بره به دختره بگه؟


بگه می خوام ببرمت بیرون؟برن کجا آخه؟چی کار کنن؟چی بگن؟


چه طور بگه روش نمیشه دختر رو ببره بیرون …نه این که از کسی خجالت بکشه ها ..نه…اگر همه هم کارو بارشونو ول کنن واستن نگاشون کنن بازم واسه ش مهم نیست؛از این که خودشو ببینه که با دختره رفته کافی شاپ حالش بهم می خوره.اصلا به زحمتش نمی ارزید ,آره بابا  همین جوریش خوبه... لا اقل اون وقت اون شکلات گلاسه ای که خودش تنها با لذت می داد پایین کوفتش نمی شد...لا اقل تنهایی می تونست این قدر با نی اش ور بره که بستنی آب بشه ...این قدر با قاشق بستنی رو بهم بزنه که میلک شیک درست بشه...اصلا واسه همین بود که همیشه گلاسه سفارش میداد ...واسه این که خودش بتونه شیکش هم بکنه... وای که میتونست تا ابد در باره ی گلاسه و مزایاش فکر کنه ,از فکر کردن به دختر که راحت تر بود !گلاسه رو خیلی وقت بود می شناخت لٍمٍش دستش اومده بود زحمتم نداشت ؛دخترو که اصلا نمی شناخت یعنی خوب که فکر می کرد اصلا حال نداشت بشناسه!زیاد که فکر میکنه میبینه از هیچ کس این قدر خوشش نمییاد که بخواد دنبالش بدو ه!


 


ولی اگه تا ابد تنها می موند چی؟اگه همین طور هی دل نمی کرد بره باهاش حرف بزنه چی؟...نکنه مریضه...پس این همه آدم چی به هم می گن که اون نمی تونست ...چی میگن که پشت تلفن هم تموم نمی شه ؟...اصلا بره به دختره بگه از چیش خوشش اومده ؟از قیافش؟...اون وقت اگه دختر یه سیلی نزنه تو صورتش یا خیلی خره یا خیلی نفهم!اصلا چه فرقی می کنه؟ هر دو با هم!...آخه خوشش نیومده که ؛چه طوره بره بگه جالب به نظر میای ؛کنجکاوم ببینم چه طور آدمی هستی...کنجکاوم فقط!...دختر موش آزمایشگاهیه مگه؟!...خودش داروینه مگه؟...اصلا اگه کنجکاوه چرا نمی ره باکتری کشت بده کنجکاویشو ارضا کنه؟...یه کمکی هم به پیش برد علم بکنه؟


تازه از کجا معلوم دختره خودش یکی رو نداشته باشه؟...داشته باشه خوب ...پسره هر کی هم که باشه آخرش یه خریه مثل خودش ...از پس خری مثل خودش که بر می یاد! ولی ضایع می شه اون وقت ...دختره نمی گه آخه پسره ی احمق کوری نمی بینی  پسر رو؟...آره کوره!... نگاه نمی کنه که آخه...از کجا معلوم  شاید دختره روشن فکر تر از این حرفا باشه ...اگه بگه اهل این خُنُک بازی ها نیستم چی ؟...خوب خودشم نیست!...خودش فقط دوس داره دختر رو ببره سینما ،نظرشو در مورد فیلم بپرسه ببینه دخترم از اون صحنه که مرده یه دفعه زد زیر خنده خوشش اومده یا نه!...ولی اون وقت مسئولیت این که دختر از فیلم خوشش بیاد میفته گردن خودش ...اصلا واسه همینه که همیشه تنها فیلم می بینه ...که مسئولیت خوش اومدن کسی گردنش نیفته ...که اگه حال کرد وسط فیلم بلند شه بره فیلم یکی دیگرو زهرمار نکنه ...تازه دختره شاید فیلم رو دوست نداشته باشه  ...اون وقت اگه بخاطر اون بشینه نگاه کنه چی ؟ -اسیر که این ور اون ور نمی کشه!


خوب که فکر می کنه میبینه خیلی بی جا هم کرده که از دختر خوشش اومده ...مگه مسخره بازیه که دلشو بگیره راه بیفته تو خیابون از این و اون خوشش بیاد ,بچه بازیه مگه ...اصولش چی می شه پس؟


چه طوره بی مقدمه شروع کنه واسه دختر از روز مره و کار و بارش بگه ...ولی به دختر چه آخه؟..مامانشه مگه؟دفتر خاطراته مگه؟...نمی گه به من چه؟


تازه شاید دختر از قیافش هم حالش بهم بخوره ...این که ایرادی نداره...همه که نباید کشته مرده ی هم باشن ...ولی اون وقت دختره نمی گه پسره ی کره بز ! دیگه چی کار باید بکنم که بفهمی حالم از تو و اون قیافه ی کریهت بهم می خوره ! چه قدر تو  جَو ی پسر!...آخ که چه قدر بدش مییاد تو جو باشه ...


 


دختر برا دفعه ی 3000 ام از جلوش رد می شه ...ولی الان دیگه حال نداره از جاش تکون بخوره ...خسته س ...هر وقت کل این داستانو مرور می کنه از نفس مییفته ...باشه واسه یه دفعه دیگه ...یه موقع که بتونه اون دل کوفتیشو به دریا بزنه ...یه موقع که جیگرشو داشته باشه ...یه وقت که جدی جدی جیگرشو داشته باشه...داستان, داستان  جیگر داشتن نیست آخه......


نظرات:
فرانک جان!من به داشتن دوستی مثل تو هر از گاهی افتخار میکنم!وخوشحالم که میبینم تشویق های من کارخودشو کرده!(خودت میدونی چی رو دارم می گم!)بازم سر میزنم ببینم این بمبی که ترکوندی!چقدر رو بقیه اثر گذاشته!موفق باشی

 
چیزی که نوشتی ادبیات جالبی داره....
یعنی ادمو خوب میکشونه تو قضیه....به دلهره میندازدش....(برا اونا که مثل من پرتن!...یعنی پرت که نیستن.....تو مود فراموشین...و....کلی وقته که قیدشو زدن!)
ولی خوب که فکر کنی میبینی....اصل قضیه چیز مسخره ایه...
یعنی کلا تو این وضع بودن چیز بیخود و واقعا عذاب اوریه....
اصلاقضیه خیلی عذاب اور تر از این حرفاست.
اساسا ادم نبایدارامششو قربونی چیزی کنه....چون اگه اتفاقی هم بیفته و به هدفش برسه....مجبوره تا اخر همین کارو بکنه!...خوبه تو اینجور مسائل ادم دنبالش نره....چه دختر چه پسر....حتی به قیمت صدسال تنهایی!
کلا خوب اینه که ادم سرشو بندازه تو کار خودش...
به علاوه ی این که اتفاقا همین هفته یه مدل ازین ادما دیدم....
که گویا دل به دریا زده بود...ولی بعدش ....مثل سیاه بخت ها تو کلاس نشسته بود!
 
فرانک پس چرا کسایی که متن رو خوندن نظری ندادن؟این قدر وحشتناکه؟!
 
Cool!!l
 
:)
 
تازه همه ی اینا میشه یه طرف قضیه . اون طرفش که پسره خیلی کشته مرده ی دختره نیست . طرف دیگش اینه که پسره از رو شناخت دختررو خیلی دوست داشته باشه از اون دوست داشتنا که طرفو از خودش بهترو بالاتر بدونه . تو مایه های مریدی مرادی شاید ! اون وقت اگه آدم باشه با خودش فکر می کنه حیفه دختره با یکی مثل خودش رفاقتی چیزی کنه و به این نتیجه میرسه که اصلا جلو نره .
نتیجه اخلاقی : کلا آدم اگه در فکرشو ببنده ( حالا نه فقط فکر این که از طرف اصلا چقدر خوشش میاد و ما تبعش) همه چی خیلی شبیه تر به اون چیزی که همه جا میبینیم پیش میره
 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]